درباره وبلاگ

نیا باران زمین جای قشنگی نیست،من از اهل زمینم خوب می دانم....
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان


ورود اعضا:
من وتنهایی
پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 10:33 ::  نويسنده : مهدیه       

 

می دانی؟

آدمهای ساده..........

ساده هم عاشق می شوند..........

ساده صبوری می کنند.......

ساده عشق می ورزند............

ساده می مانند.......

 

اما سخت دل می کنند

آن وقت که دل می کنند

جان می دهند..........

سخت می شکنند...........

سخت فراموش می کنند

آدمهای ساده.........ساده اند



پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : مهدیه       

 

روزي خواهد رســــــــيد....

که ديگـــــــــر....

نه صدايم را بشنــــــــوي...

نه نگــــــــاهم را ببيني...

نه وجودم را حس کنـــــــــي....

و ميشويي...با اشکت....

سنگ قبر خاک گرفته ي مرا.....

وآن لحظه است...که معني تمام حرف هاي گفته ونگفته ام راميفهمي

ولي....من ...ديگر ...نيستم....



چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 10:43 ::  نويسنده : مهدیه       

آرام باش ،ما تا همیشه مال همیم ، همیشه عاشق و یار همیم


آرام باش عشق من ، تو تا ابد در قلبمی ، تو همه ی وجودمی

بیا در آغوشم ، جایی که همیشه آرزویش را داشتی ، جایی که برایت سرچشمه آرامش است

آغوشم را باز کرده ام برایت ، تشنه ام برای بوسیدن لبهایت

بگذار لبهایت را بر روی لبانم ، حرفی نمیزنم تا سکوت باشد بین من و تو و قلب مهربانت

خیره به چشمان تو ، پلک نمیزنم تا لحظه ای از دست نرود تصویر نگاه زیبای تو

دستم درون دستهایت ، یک لحظه رها نمیشود تا نرود حتی یک ذره از گرمای دستان لطیف تو

محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، آرزو میکنم لحظه مرگم همینجا باشد ، همین آغوش مهربانت

چه گرمایی دارد تنت عشق من ، رها نمیکنم تو را تا همیشه باشی در کنار قلب من

قلب تو میتپد و قلب من با تپشهای قلبت شاد است ، هر تپشش فریاد عشق و پر از نیاز است

آرامم ، میدانم اینک کجا هستم ، همانجایی که همیشه آرزویش را داشتم ،همانجایی که انتظارش را میکشیدم

و هر زمان خوابش را

میدیدم آن خواب برایم یک رویای شیرین بود....

در آغوش عشق ، بی خیال همه چیز ، نه میدانم زمان چگونه میگذرد و نه میدانم در چه حالی ام

تنها میدانم حالم از این بهتر نمیشود ، دنیای من از این عاشقانه تر نمیشود

گرمای هوس نیست این آتش خاموش نشدنی آغوش پاکت

عشق است که اینک من و تو را به این حال و روز انداخته ، عشق است که اینک ما را به عالمی دیگر برده ،

عشق است که من و تو را

نمیتواند از هم جدا کند هیچگاه

خیلی آرامم ، از اینکه در آغوشمی خوشحالم



پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:, :: 9:54 ::  نويسنده : مهدیه       

نفرين به دست سرنوشت

قسمت من رو بد نوشت

نفرين به اون اتشي كه

افتاده توي اين بهشت

نفرين به دستاي تو كه

زنجير عشق و پاره كرد

نفرين به اون نگاه تو

كه قلبم و بيچاره كرد

نفرين به قاب عكس تو

به روي ديوار اتاق

نفرين به اون سنگ دلت

از من نميگيره سراغ

نفرين به كار روزگار

از تو چي مونده يادگار

نفرين به دنياي تو كه

با من شده ناسازگار

 



پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:, :: 9:41 ::  نويسنده : مهدیه       

 

بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی
 
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری
 
گاه سکــــــوت یه اعتراضه
 
گاهی هم به انتظار
 
اما بیشتر سکــــــوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو در
 
وجودت داری توصیف کنه

 



پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : مهدیه       

کاش کودک بودم تابزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود

ای کاش کودک بودم تا ازته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم

همواره تبسمی تلخ برلب داشته باشم

ای کاش کودک بودم تا دراوج ناراحتی و دردبا یک بوسه همه چیزرا

فراموش می کردم



پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 12:50 ::  نويسنده : مهدیه       

افسوس که کسی نیست........

افسوس که کسی نیست تاگذشته های پرملالم را از من بگیرد

وآینده ای پراز شادی را به قلبم هدیه کند

افسوس که کسی نیست!

تا بار فراق وجدایی را از دوش من بردارد

وکوله باری از محبت خویش را جایگزین آن کند

افسوس که کسی نیست.......

از من بخواهد ناگفته های قلبم را که عمریست خک خورده سینه ام شده است را برایش بازگو کنم

ودر پاسخ عشق بی پایانش را نثار دل بیمارم کند!

افسوس.........

افسوس که در این روزگار کسی نیست

جز سکوت وتنهایی و دلتنگی که عمری گوشه نشین قلبم شده اند

وهروز غم را بادلم همخوانی می کنند

 



چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 13:20 ::  نويسنده : مهدیه       

آدمی که بی صدا قهر میکند

میخواهد که بماند !

که دوباره بخواهد ،

که دوباره خواسته شود !

و گرنه رفتن را که بلد است




دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 15:28 ::  نويسنده : مهدیه       

این بار بجای خودکار، مدادی برداشتم برای به تصویر کشیدن دردهایم همان مدادی را که کلاس اول ابتدایی آموختم باآن بنویسم: آب، بابا، بابا نان دادٰآن مرد با اسب آمد...همان مدادی که از جنس چوب درختان جنگلی است و خاطرات زیبای کودکیم در جنگل را زنده میکند...

حال با همان مداد مینویسم اما با کمی تغییر، دیگر آبی نیست که عطش بی حدم را برطرف کند هرآبی مینوشم شورتر از قبلی است عطشم را بیشتر میکند...

بابا دیگر آن محبت قبل را ندارد تا از او دور میشوم دلش برایم تنگ میشود اما وقتی کنارش هستم؟؟؟ نه انصاف نیست او همیشه خوب است این منم که دیگر آن کودک پاک و معصوم و صمیمی قبل نیستم ، بابا هنوز هم نان می آورد ولی خیلی سخت تر از قبل، همه چیز گران شده است حتی انسانیت....

آن مرد دیگر با اسب نمی اید ، امروزه گرگی است که در لباس بره می آید، به بره های ساده حمله میکندٰمی درد ، می کشد و تنها چیزی که باقی میگذارد رد خونی است که نمایانگر یک قلب زخمی دریده شده است...

چقدر کتابهای سال اولمان عوض شده اند ، دیگر جذاب نیستند هرچقدر به کلمات و جملات آن کتابها می اندیشم می بینم هرکدام گوشزدی بود برای امروزم اما به شکل کنایه، ولی در کودکی نفهمیدم...

باید میفهمیدم همیشه آب رفع عطش نمیکند، همیشه پدر نمیتواند نان بیاورد و همیشه آن مرد با اسب نمی آید... حتی مدادهای امروزی هم دیگر جذاب نیستند همه جنسشان پلاستیکی شده، دیگر نمیتوان از آنها بوی ناب درختان جنگل را حس کرد زیرا بوی نفت شان سرآدم را می زند...

                                                                                 

 

 



دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 15:28 ::  نويسنده : مهدیه       

تو همنفسم هستی و نفسهایم عطر تنهایی را میدهد .

تو همسفرم هستی و جاده زندگی رسم غریبگی را به من یاد میدهد .

تو مال منی و من مال تو نیستم، باران منی و من کویری بیش نیستم .

دیدی که در آینه ی چشمان خیسم ، چشمان تو حتی یک ذره هم خیس نشد !

من پر از درد بودم و خسته ، اما دل تو حتی یک ذره هم دلگیر نشد !

هستی و انگار نیستی ، گاهی حتی فراموشم میکنی و از من میپرسی که تو کیستی؟

تو با منی و من تنها نشسته ام ، تو در قلبمی و من اینک یک دلشکسته ام !

نیستی و من تنها مانده ام ، آنقدر دلم گرفته که اینجا با غمها جا مانده ام ...

 



دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 14:46 ::  نويسنده : مهدیه       

 

 

خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند با انگشتان

مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!

این روزهــــ ــــــا من خدای ســـــــــکوت شده ام خفقــــــــان گرفته ام تا آرامـ ــــــــش اهالـــ ـ ـ ـــــی دنیــــا خط خطـــــــــ ـ ـ ـی نشود... اینجا زمیـــــــــــــن است اینجا زمیـــــــــــــن است رسم آدمهـــ ـــایش عجیـــــب اس

خدايا، حکمت قدم هايي را که برايم بر مي داري بر من آشکار کن، تا درهايي را که به سويم مي گشايي، ندانسته نبندم و درهايي که به رويم مي بندي ، به اصرار نگشايم..

خدا زمين را مدور آفريد تا به انسان بگويد همان لحظه اي که تصور مي کني به آخر دنيا رسيده اي، درست در نقطه آغاز هستي

خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را کسی همچون نسیم دشت آهسته می گوید کنارت هستم ای تنها

عجب خدای مهربانی داریم... میتواند مچمان را بگیرد, اما دستمان را میگیرد

 

 



دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 14:33 ::  نويسنده : مهدیه       

 

 

 

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب

می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد....

 



یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : مهدیه       


به سراغ من اگر می آیی تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو به هر جور دلت خواست بیا! مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد، مثل آهن شده است... تو فقط زود بیا.



یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : مهدیه       

 

 
دلم تنگ است برای بودنت میان این قلب پر هیاهو.
چند وقتیست که فراموشت کرده بودم، نه یادی از تو می کردم و نه سراغی از تو می گرفتم.
خیلی برایم سخت است که چگونه تو را شریک عشق های دیگرم کردم، بی آنکه بدانم هیچکس جز تو لایق وابستگی نیست.
این شرمساری را چگونه پنهان کنم وقتی که مدام از پیام هایت روی بر می گرداندم و تو هر بار مرا می خواندی،
و چگونه این محبتت را پاسخ دهم در حالی که تو را رها کرده بودم، لحظه ی مرا به خود وانگذاشتی.
چگونه این بزرگی را در فریادم نگنجانم و چگونه از مهربانی بی حدت این بغض را پنهان کنم وقتی که دنیا بر من تنگ آمده بود و یقین کردم که هیچ پناهی جز تو ندارم، باز تو بسویم آمدی بی هیچ منتی و هیچ سرزنشی، شنیدم مرا خواندی:
برگرد، مطمئن برگرد تا یک بار دیگر با هم باشیم
تا یک بار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم و تا ابد برای هم باشیم.
خدایـــــای عزیزم! ای آرامش دهنده این جسم خسته و روح پر جراحت
تو را سپاس که هزاران بهانه دستم می دهی و هزاران راه پیش پایم می گذاری تا بار دیگر به سوی تو باز آیم.


یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 11:41 ::  نويسنده : مهدیه       

 

گاهی یک ها، دنیا را زیرو رو می کنند.
می شود تنها با یک محبت، عشق را برای دنیا معنا کرد
تنها با یک بخشش، تمام هستی را از آن خود کرد
با یک گذشت، نفرت ها را به دوستی ابدی مبدل کرد
و تنها با یک لبخند در قلب ها جاودانه شد
 
 
اما تو ای مهربانم!
میدانی! وقتی لبخند بر لبانت نقش می بندد،
دنیا دیگر، برایم معنایی نمی یابد


سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : مهدیه       

 

من آن عاشق ترین پروانه هستم / که عهدی بر سر جان با تو بستم
تو آن شمع خرامان سوز هستی / که چون آتش به جان من نشستی
ندارم هیچ باک از آتش عشق / که این آتش ز مرهم خوشتر آید


سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 12:12 ::  نويسنده : مهدیه       

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امین پور



سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 12:7 ::  نويسنده : مهدیه       

 

 دلم گرفت از آسمون

هم از زمین، هم از زمون

تو زندگیم چقدر غمه

دلم گرفته از همه

ای روزگار لعنتی

تلخه بهت هر چی بگم

من به زمین و آسمون

دست رفاقت نمی دم



دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 14:3 ::  نويسنده : مهدیه       

 



دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 11:21 ::  نويسنده : مهدیه       

یه شب خوب تو آسمون

یه ستاره چشمک زنون
خندید و گفت کنارتم
تا آخرش تا پای جون
ستاره قشنگی بود
آرومو نازو مهربون
ستاره شد عشق منو
منم شدم عاشق اون
اما زیاد طول نکشید
عشق منو ستاره جون
ماه اومدو ستاره رو
دزدیدو برد نامهربون
ستاره رفت با رفتنش
منم شدم بی هم زبون
حالا شبا به یاد اون
چشم میدوزم به آسمون
دلم میخواد داد بزنم
این بود قول و قرارمون؟؟؟.....

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد